از حکمرانیِ فرسوده بافتِ مقاوم در نمیآید!
دو هفتهای میشود که از مناطق زلزلهزدهٔ کرمانشاه برگشتهایم. از روستای مِشکنار با صد در صد تخریب. از روستایی که پس از بازدید سه گروه و از میان بیش از ۶۰ روستای تخریب شده انتخاب شده بود. رفته بودیم با اهالی روستا شرط و پیمان کنیم که طرح ما زودتر از سه سال جواب نمیدهد. قول آنها را میخواستیم که صبر کنند. پیام موافقت داده بودند. گفته بودند ما که میدانیم معلوم نیست دولت کِی به دادِ ما برسد. قول شما را قبول داریم، بیایید؛ ما هم رفته بودیم. رفته بودیم تا اگر مردم آماده بودند وزیر علوم را هم دعوت کنیم بیاید و رسماً طرح ما را اعلام کند. قرار بود دانشگاهیان کارِ متفاوتی بکنند. چند گروه دانشگاهی آماده بودند تا کار مطالعات میدانی را انجام بدهند؛ در بسیاری زمینهها. معلوم شده بود اطلاعات میدانی ما در ایران از روستاها بسیار اندک است. هدفِ ما ساختن خانۀ مقاوم نبود. هدف ما ساختنِ زندگیِ پایدار بود. بهتر بگویم میخواستیم به خودشان کمک کنیم و از خودشان کمک بگیریم تا زندگیشان را بر مبنای سنّت اما برای آینده باز بسازیم. پس اشتغال پایدار بسیار اصلیتر بود از سازههای پایدار؛ کما اینکه در ساختن سازههای پایدار روستایی مشکل علمی یا فنی یا حتی اقتصادی نمیدیدیم. اما خبر داشتیم از دشواریهایِ زندگی پایدار! دستکم دو گروه از بخش خصوصی آمادگی داشتند کمک کنند به راهاندازی مسابقهای برای همین روستا تا ببینیم چه ایدههایی از آن در میآید. عنوان مسابقه هم بازسازی زندگی در روستای مشکنار بود. قرار نبود روستا الگو باشد، قرار بود روش ما در طراحی و بازسازی زندگی الگویی باشد برای آینده و برای حکمرانان آینده. خیالی باطل!
سهشنبه بعد از ناهار، ساعتی قبل از سفر، گفته شد که به نظر میرسد معاون عمرانی استانداری کرمانشاه مخالف برنامۀ ما است. جدی نگرفتیم. قبلا با مقامات محلی صحبت شده بود؛ نمایندهٔ سپاه و مدیرانی دیگر، علاوه بر موافقت، قول داده بودند که همهجور همکاری خواهندکرد. قرار شده بود که خیرین دانشگاه کاشان هم همراه با تعدادی از هیئت علمی دانشگاه کاشان روز بعد برای اعلام رسمی به منطقه بیایند. در نهایت این خیرین کاشان با پیگیری جناب آقای دکتر زراعت رئیس دانشگاه کاشان بودند که میخواستند پشتیبانی طراحی زندگی پایدار را به عهده بگیرند. بنابراین به راه افتادیم. در میان راه هم تلفنی مذاکراتی انجام شد. در جلسات کمیتۀ علمی و فنی ستاد بازسازی که در وزارت علوم تشکیل شده بود نمایندۀ بنیاد مسکن یک بار مخالفتی ضمنی با این پیشنهاد کرده بود؛ با این استدلال که بازسازی به روشی که ما پیشنهاد میدهیم «خلاف عدالت است»؛ پس بقیهٔ روستاها چی؟ ممکن نبود این حرف جدی باشد. با عقل سلیم جور در نمیآمد! ما در فیزیک یاد گرفتهایم که اگر با یک نظریۀ علمی یا شبه-علمی مواجه شدیم لازم نیست با دقت همه چیز را وارسی کنیم که آیا درست است یا نه. بلکه کافی است ببینیم با « عقلِ سلیمِ فیزیک» در تناقض هست یا نه! آیا به پرسشهای ساده پاسخِ درست میدهد یا نه! معلوم بود که این پاسخِ یک حکمران با عقل سلیم جور در نمیآید. این در حالی است که در همان نزدیکی مناطق زلزلهزده روستایی وجود دارد که با هیچ حکمرانی ما جور در نمیآید: ادارۀ آنجا به عهدۀ یک مدیر قابل است. از ته دل دعا میکنم حکمرانان ما آنجا را خراب نکنند. در روز پنجشنبه، به هنگام برگشت ناموفق خودمان با دلگیری بسیار، از این روستا بازدید کردیم. انگار ایران نبود! انگار اصلا روی کرهٔ زمین نبود؛ کجا بود آنجا؟ میترسم اگر نام ببرم حکمرانان ما آن را فردا به نام عدالت و به نام اسلام تخریب کنند و به این ترتیب به اسلام هم لطمه بزنند!
روز چهارشنبه به روستای مشکنار رفتیم. کنار جادهٔ اصلی. مثل اکثر روستاهای ایران بیرمق. کنار تپهای باستانی؛ در دشتی زیبا که گفته شد امسال دیگر نمیتوان در آن کشت و برداشت کرد- نه به خاطر زلزله، بلکه به خاطرِ ناکارآمدیِ بخش دیگری از حکمرانیِ فرسودهٔ ما که شروع کرده است به ایجاد تاسیساتی مدرن برای آبیاری اما بعد رها کرده و رفته و اهالی دو روستا را در بهت و بیکاری گذاشته است؛ تا چه وقت باشد که حکمرانان ما متوجه بشوند نان دو روستا را برای دستکم یک سال سنگ کردهاند!
به دبیرستان دخترانۀ روستا رفتیم. ساختمانی با ظاهر مرتب و پابرجا نسبت به بقیۀ روستا؛ گفته شد چند سال پیش ساخته شده اما ترکهایی برداشته است که بچهها ناچار در کانکسهایی که در اختیارشان گذاشتهاند درس میخوانند. مدیر مدرسه اما دفترش در داخل ساختمان است و هر بار که کاری دارد با ترس به داخل میرود و سریع بر میگردد. مدیر مدرسه و رئیس شورای روستا و تنی چند از مردم دردهای خودر ابیان کردند. به ما امیدوار بودند و همه جور آمادگی خودشان را برای همکاری و صبر سه ساله اعلام میکردند. بعد نوبت بچهها شد. مدیر آنها را به صف کرد. چه به سرعت سه صف منظم تشکیل دادند. به آنها گفتم برای چند لحظه فراموش کنند دردهای خودشان و خانوادهشان را؛ به زلزله و مشکلات پیشآمده فکر نکنند؛ خواستم از آرزوهاشان بگویند. دیدم چند نفرشان سر به زیر انداختند بغض کردنشان را نبینیم؛ اما خودم گریهام گرفت؛ از دیدن برقِ چشمانِ باهوش آنها و حالا از این افسردگیشان حیرت کردم. چه آرزوهای بلند پروازانه و اتکا به نفسی داشتند. یکی میخواست پزشکِ متخصص زنان بشود؛ یکی دوست داشت سونوگرافی بخواند؛ یکی بازیگری و گویندگی. چرا نه! توان این کارها و بیش از آن را در همهشان میدیدم. اما چرا هیچ کس آرزو نداشت حکمران بشود؟ چرا؟
روستا برایم در ایران مفهومی گنگ شده است. هر آنچه دید میشود در واقع شهر های کوچک بدقواره است. جور دیگر بگویم. شهرهامان تبدیل شده به روستاهای بزرگِ بدقوارۀ بینظم. به روستای چند میلیونی کرج نگاه کنید! با اباتآباد حومۀ اسلامآباد پاکستان چه فرقی دارد؟ کو آن روستای زیبای کرج در اواخر دهۀ ۳۰؟ حالا اما روستاهای ما به شهر کوچک بد قواره میمانند و مشکنار هم استثنا نیست. معبرهای آن با شهر سر پل تفاوتی نمیکند. اگر جا داشت آنجا هم یک بزرگراه میکشیدند تا شرکتهای راهساز ما بهتر بتوانند تعطیلاتشان را در هاوایی با خانواده سر کنند! کو عقلِ آیندهنگر؟ کو درکِ رفاه وآرامش برای مردم؟ کو عزت و شرف و حرمت انسانی؛ همه چیز را فروکاهیدهایم به ظاهر مذهب و ظاهر مدرنیت که متاسفانه دست در دست هم روستاهای ما را به کلیشههای منحط از شهرِ خراب تبدیل کردهاند. مشکنار هم استثنا نیست. اما یک استثنا وجود دارد و آن نسل جدیدی است تحصیلکرده و آشنا با دنیا؛ دست به اینترنت و تلفن همراه هوشمند؛ با هوش و آمادهٔ پرش. پرش به هر جای دنیای فناور و هر دانشگاه درجه یک دنیا. این بچهها که من دیدم حکایت از آن دارند که ما در جمهوری اسلامی با تحولی عظیم رو به رو هستیم. این را دستکم نگیریم؛ این بچههای روستا دیگر بچههای سال ۱۳۵۷ نیستند. به این نسل و به این بچهها باید امیدوار بود. ما برای اینها فسیلهایی هستیم که بیدلیل هنوز حضور داریم. ایران آینده را اینها خواهند ساخت. انقلاب اسلامی اینها را به جلو پرتاب کرده است شاید به نحوی که حتی بنیانگذارانش انتظار نداشتند.
همراه با گفتگوها در مدرسه، مذاکره با مسولان استانداری و مسولان سپاه هم که به مدرسه آمده بودند ادامه داشت. با استانداری به جایی نمیرسیدیم. امید ما به جلسه با استاندار هم خیلی زود نقش بر آب شد. نمایندۀ سپاه مشکلی در اجرای برنامهٔ ما نمیدید و اظهار میداشت که در آواربرداری هم به هر شکلی آمادهٔ همکاری است؛ او حتی بعد از مذاکره با فرماندۀ سپاه ناحیه نه تنها همراهی سپاه را تایید کرد بلکه اظهار داشت که از دید آنها هیچ منعی برای اعلام برنامۀ بازسازیِ ما نیست. اما لازم بود استانداری هم موافق باشد تا وزیر بیاید. در این میان گفته شد مدیر کل بازسازی بنیاد مسکن هم در منطقه است. تلفنی با او صحبت کردم با این امید که شاید موضوع ختم به خیر بشود و استانداری هم دست از مخالفت بردارد. اما این مدیر گویا در دنیای دیگری سیر میکرد. باز هم صحبت از عدالت میکرد. از اینکه مشغول باز سازی ۲۵ هزار روستا هستند، از اینکه خیرین اگر میخواهند کمک بکنند شیرآلات برای همهٔ روستاها بخرند، یا مثلا سیمان بعضی روستاها را تامین بکنند، یا این که پول را مستقیم بدهند به بنیاد تا در چارچوب برنامههایش هزینه کند. وقتی این حرفها را میشنیدم، همراهمان به دو جوان پیمانکار اشاره کرد که در روستا به دنبال باز سازیاند و بنای یک ساختمان را هم از طرف بنیاد شروع کردهاند؛ اهالی روستا که دیدهاند نوع بازسازی نامقاوم است جلوی آنها را گرفتهاند؛ اما همینها دائم به دنبال مردماند تا سهمیه وام آنها را بگیرند و شروع به بازسازی کنند؛ مردم میگفتند دیدهایم که معمولاً ساختمان را تا جایی میرسانند و بعد میگویند وامتان تمام شد و بقیهاش با خودتان است! این نوچه پیمانکاران مرا یاد آن بزرگراهسازانی انداختند که یکیشان را خوب میشناختم؛ او به مهندسش در دههٔ ۷۰، هنگامی که من در مقام استاد تمامی دانشگاه صنعتی شریف کمتر از ۷۰.۰۰۰ تومان حقوق میگرفتم ماهانه ۵ میلیون تومان حقوق میداد؛ یعنی حدود ۷۰ برابر حقوق من! فهمیدم عدالتی که آن مدیر کل میگفت یعنی چه! ایشان بعدش هم با تغیّر میگفت «همین شماها هستید که روستاییان را تحریک میکنید و …» که دیگر گوشی از دستم رها شد.
در این میان جایی نداریم؛ ما بیجهت تقلا میکنیم؛ حکمرانان چنان در تار خود پیچیدهاند که دیگر چیزی نمیشنوند. آنها بر حقاند و بقیه مزاحم! شاهد بودم که موقع خداحافظی در آخرین دیدار نمایندهٔ سپاه که با اخبار جدیدی آمده بود هنوز امیدوارانه میگفت سپاه آمادهٔ همه نوع همکاری است و امیدواریم شما همین فردا شروع بکنید. اما دیگر دیر شده بود. «برحق» بودن کار خودش را کرده بود!
شک ندارم برای آیندگان درک این قصه بسیار سخت است. مگر میشود جلوی کمک داوطلبانۀ مردم را گرفت؟ بله میشود. دولت به عنوان مقاطعهکار بزرگ رقیب نمیخواهد آن هم رقیبی که احتمال دارد بهتر از خودش عمل بکند. از آن روز بارها و بارها مردم منطقه با من تماس گرفتهاند و این حرفها را بارها و بارها برایم پیامک کردهاند: «…چهار بچه دارم…. تو را به امام زمان…. جوابم بده …» و من مانند کسی که در هیاهوی سیل و زلزله و بدبختی گرفتار شده و فقط پرهیبی از امید میبیند و نالان و بیرمق میگوید «چشم… چش …چ… اگر خدا بخواهد»! خدا میخواهد؟