دالان نور
سید خانم، خیری خانم، خواهر سید ابوالحسن (طالقانی) بود. به هنگام استبداد صغیر به طالقان آمد. از تهران دو ماه در راه بود. در نامهای به برادرش سید ابوالحسن نوشت: برای ما افتخار نیست در نجف بمانی و به مقامی برسی. افتخار آن است که به ایران بیایی و خدمت کنی و این مردم فقیر و بی چاره بتوانند از وجودت استفاده کنند!
تابستان سال ۱۳۴۴ بود که دیپلم گرفتم. بیش از چهار سال بود که بهشدّت به نجوم علاقهمند شده بودم. هر چه کتاب فارسی جدید در این زمینه بود خوانده بودم. شاید باور نکنید، اما این هر چه بهزحمت به ده کتاب میرسید. به کتابخانهء مجلس میرفتم. آنجا نیز هرکتابی یافت شد خواندم؛ کتبی از اواخر دوران قاجار تا دوران پهلوی؛ حتی کتب قدیمی که با تصحیح چاپ شده بود، از جمله نوشتههای ابوریحان و خواجه نصیرالدین طوسی و شیخ بهایی. کتابهایی را هم که در مخزن کتابخانهء مجلس بود و در دسترس همگان نبود، آقای حائری، از بستگان من، که در آن زمان کتابشناس خبرهء کتابخانه بود، در اختیار من قرار میداد، از جمله نسخهء خطی صورالکواکب عبدالرحمن صوفی و نیز نسخهء منحصر به فرد کیهانشناخت قطان ابن مروزی. که نسخهای هم از آن استنساخ کردم که سی سال است در اختیار معصومی همدانی است که از او هم چیزها آموختهام. هنگامیکه این کتابها را میخواندم ۱۶ سالم بود. دنیای نجوم آن روز ایران همین بود! به این اضافه کنید فن استخراج تقویم را؛ از سال ۱۳۴۲ هم جلسهء درس خصوصی با مرحوم ذبیحالله بهروز داشتم؛ اوایل در باشگاه افسران و سپس در منزلش. هنگامیکه برای اولین بار در سال ۱۳۴۲ به دفترش در باشگاه افسران رفتم ابهت این باشگاه، رئیس دفتر یا گماشته محافظ او که تاسی تنومند با قدی بیش از ۲ متر بود خیلی مرا گرفت، برعکس خودش که چه مهربان و افتاده مینمود. بعدها که به منزلش میرفتم و یکی دو بار همسرش را دیدم، معما شد که این مهربانی را با آن قیافهء عبوس همسرش چگونه میتوان درک کرد. بعدها زندگی چیزهای دیگری به من آموخت که درک آن حالت را بدیهی کرد! از جمله حالا، یاد رفتن ابنسینا به خانه ابوالحسن خرقانی میافتم. وقتی ابنسینا سراغ ابوالحسن را از زنش گرفت با انواع صفتها و القاب زشت و رکیک مواجه شد که زن سلیطهاش، همچون سلیطه زن سقراط، به ابوالحسن نسبت میداد. ابنسینا که رو به صحرا کرد، به دنبال ابوالحسن، از دور شیری را دید با باری از هیزم. نزدیکتر که شد ابوالحسن را دید در پی آن شیر؛ در ماند که آن زن؟ این شیر؟ در عجبم! مثل من که در ذهنم آمد آن زن؟ این لطف و افتادگی؟ پاسخ ابوالحسن اما راهی در زندگی بر من هموار کرده است: تا درد چنان گرگی نکشم شیری چنین رام من نشود! اگر به شاهرود رفتید حتما سری بزنید به آرامگاه این انسان کمبدیل و ببینید چگونه این شیرها هنوز ایستادهاند! نمیتوانم بگذرم و این خاطرهء مکتوب از ابوالحسن را نیز یاد آور نشوم. گویند سلطان محمود با آن ابهت سلطانیاش در اطراف خرقان اردو زد. کس فرستاد به دنبال ابوالحسن؛ او نرفت. سلطان به منزلش آمد به در کوفت. در برایش باز شد اما ابوالحسن همچنان نشسته بود بیتوجه به حضور قدرتمندی آنچنان اقتدارگرا! سلطان به درون آمد به مصاحبت ابوالحسن. پس از لختی که خواست برود از ابوالحسن پرسید مگر نشنیدهای اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولوالامر منکم؟ چرا فرمان من را اطاعت نکردی و به دیدن من نیامدی؟ گفت در ذکر الله آنچنان گرفتارم که به رسولش نرسیدهام چه رسد به اولوالامرش که تو باشی! این است حرمت، حرمتی که نسل ما در علم نمی شناسد! چه بر سر ما آمده است؟ چگونه اینقدر بیمقدار شدهایم؟
این چنین بودکه با انواع تقویمها، استخراج آنها، و تبدیل آنها آشنا شدم، و نیز علاقهء من به زبان فارسی و واژهگزینی، که در سالهای آخر دبستان شروع شده بود، نزد ذبیح بهروز تشدید و عمیق شد.
کتاب فیزیک خورشید از دکتر روشن را نیز، که متن درسی دانشگاه بود، به عنوان تنها متنی که نشانی از اخترفیزیک مدرن داشت خوانده بودم؛ چیز زیادی از آن دستگیرم نشد! دو تلسکوپ شکستی کوچک، با ذرهبینی به قطر ۱۲ سانتیمتر هم ساخته بودم و با آن رصد میکردم و از رصد لذت میبردم. در این دنیای محدود آن روز به نجوم بهشدت علاقهمند بودم. در سال آخر دبیرستان درسی داشتیم به نام «هیئت»، نه نجوم! آموزش این درس خلاصه شد به یک جلسهء طولانی که من در مورد نجوم سر کلاس صحبت کردم! ریاضی من خوب بود. به این علاقه در سال دوم دبیرستان آگاه شدم که قضیهء فیثاغورس و حل معادلههای درجهء دوم را نه در کلاس درس که از روی کاغذهایی که گوشتفروش کنار منزل خرید ما را در آن میپیچید و به زحمت خوانا بود به زحمت بیشتر یاد گرفتم. روزی معلم تاریخ ما که انسان مطلعی بود نمیدانم به چه دلیل در درس تاریخ جالبش گفت روزی که عدد پی را حساب کنی و …! ساکت و مبهوت گوش دادم، به فکر معنی آن افتادم، و لابد خوشم آمد، به هر حال ترغیب شدم.
قبل از آن آسمان تاریک تهران مرا به نجوم و رصد صورتهای فلکی از پشت بام منزلمان در اول بازار تهران علاقهمند و مشغول کرد. در همان سال به پدربزرگم، که مجتهد و پیشنماز محل بود گفتم که میخواهم به حوزه بروم و خواندن کتابهای حوزه را هم شروع کرده بودم. گفت خوب است اما بهتر است اول دیپلم بگیری! الان که موقعیت خودم و ایران را با آن زمان مقایسه میکنم میبینم انگار صدها سال از آن تاریخ گذشته است! وقتی به نجوم علاقهمند شدم، در منزل ما در تهران هنوز برق نبود؛ یخچال نبود، تلویزیون نبود، چراق نفتی و روغنی و فانوس بود، چرخهای طوافی مایحتاج ما را شبها در تاریکی میفروختند، من میتوانستم صبح نماز جماعت را در مسجد مقدس تخت پل بخوانم، صبر کنم تا سنگکی در نزدیکی میدان اعدام، محمدیه فعلی، اولین نان را تحویلم بدهد تا به منزل بروم و برای رفتن به دبستان شریعت در قناتآباد آماده بشوم: گویی از تاسیس رصدخانه مراغه چیزی نگذشته بود! اما سال پس از آن اولین کتاب حلالمسائل من برای سال دوم دبیرستان منتشر شد و دو سال پس از آن نهمین کتاب برای سال آخر دبیرستان. سال بعدش حق التألیف این کتابها هزینههای سفر و تحصیل من را در خارج تأمین کرد!
آن سالها شبیه به کسی بودم با اشتهای زیاد که هرچه میدید میخورد اما سیر نمیشد، به هر حال موجودی کمتر از اشتهایش بود، این بود که به مردار هم رحم نمیکرد! مجلهء یکان ریاضی که آن سالها منتشر میشد میرفت که چالشی برای اشتهای من باشد. نشد مسئلهای در آن چاپ شود و حل آن برایم مشکلی باشد تا اینکه یکی از مسئلههایی که هشترودی طرح کرده بود حل نشد. به او نامهای نوشتم و در پاکت دیگری با تمبر گذاشتم و برای جواب صبر کردم؛ هنوز هم جواب نیامده است! همان سالها هم کتاب هبتالدین شهرستانی را با عنوان نجوم و اسلام خواندم؛ کتابی بس قطور در پیشگوییهای نجومی قرآن. صحبت از کشفی کرده بود از یک سیاره بین عطارد و خورشید و آیات و احادیث ذکر کرده بود در تأیید آن. همان وقت معلوم شده بود که کشف اشتباهی بوده است. همان باعث شد بدانم این گونه اثباتها تا چه اندازه بیپایه است، چه به لحاظ علمی و چه به لحاظ دینی! روزی هم یکی از بستگانم که دبیر فیزیک بود به منزلمان آمد. هنگامیکه شنید به نجوم علاقه دارم و تلسکوپ ساختهام، نه گذاشت و نه برداشت، و حکم کرد که این کارها دیگر عبث است و تلسکوپهای فضایی در راهاند! و چه خوب شد که حرف او را جدی نگرفتم. بعدها متوجه شدم که این نظرهای ابرمدرن تا چه حد پیشرفت ما را کند کرده است!
سرانجام دیپلم گرفتم، تابستان همان سال در یک صحافی در ابتدای بازار تهران کار میکردم. روزی که در مسجد امام، منتظر نماز جماعت، با صاحب مغازه در مورد ادامهء تحصیل صحبت میکردم، گفت اگر میخواهی دنبال علم بروی باید به نجف بروی! لابد فکر میکردم چرا نه به رصدخانهء مراغه! اینکه دنیای جدیدی شروع شده است هنوز ملکهء ذهن نسل من نبود، حتی با وجود دیدن کتابهای نجوم به زبان انگلیسی، کتابهای دانشگاه تهران، یا کتابهای نجوم و فیزیک بعد از مشروطه، یا سخنرانیهای هشترودی! هنوز کاسبی فرهیخته در تهران علم را در نجف میدانست و خیلیهای دیگر نیز. این نبود که من این گزاره را مسخره کنم؛ به آن فکر میکردم، باور کنید! اگر علاقه شدید من به نجوم نبود، اگر تواناییهای ذبیح بهروز نبود، اگر توان مبتنی بر چند کتاب خود من در پاسخگویی به شبهات نجومی پدربزرگ مجتهد من نبود، و اگر آسمان تاریک تهران و طالقان نبود، شاید هم به نجف رفته بودم. اما نوری دیگر همراه دالان دراز و دردناک و روشنگری بیرحم و تنورهکش به نرمی، اما با خشونتی فزاینده اما بیانتها، جذبم کرد؛ استخاره پدربزرگم درست از آب در آمد!
در دوراهی که ماندم، ایران و نجف یا اروپا، روزی خالهء من، که خدا به سلامت دارش، به مادر مرحومم پیشنهاد کرد استخاره کنیم. پدر بزرگم پذیرفت بین دو نماز مغرب و عشا؛ عجب استخارهای در مورد رفتن من به اتریش! گفت ابتدایش سخت است اما آخرش خوب است. این شد رفتن به همان تونل وحشت! سه ماه بعد من در وین بودم و در رصدخانهء وین دفتری داشتم. به عنوان دانشجوی نیمسال اول نجوم. روزی که برای اولین بار وارد باغ رصدخانهء قدیمی وین، که در آن زمان داخل شهر قرار داشت شدم در راه کسی را دیدم که اولین سئوال من از او این بود: شما منجم هستید؟ وقتی پاسخ مثبت او را شنیدم گویی دنیا را به من دادهاند!
اینگونه وارد دنیای نجوم شدم، بدون اینکه متوجه شده باشم به چه دالان زمان روشن و دردناکی پا گذاشتهام، از مراغهء تمدن اسلامی به تمدنی جدید با انسانهایی متفاوت، میبایستی هرچه سریعتر این فاصله چند قرن را طی کنم، کش بیایم اما پاره و کنده از ریشه نشوم. درد آن هیچگاه رهایم نکرده است، عجب درد خوشگواری! خدا رحمت کند سید خانم را، عمهء مادر بزرگم را!
این متن به درخواست مجلهء داستان همشهری در ۲۱ بهمن ۱۳۹۱ نوشته شد و ویراستهء آن در تیر ۱۳۹۲ آن به چاپ رسید.
با سلام، حرمت در علم آن است که بعد از این همه سال یعنی حدود شصت سال لااقل اینقدر هم احتمالات را در نظر می گرفتید که بلکه اگر نجف هم می رفتید و آنجا واقعاً هم علم می آموختید و بلکه حتی یحتمل مجتهد هم می شدید برایتان بهتر نمی بود؟ از راننده تان بپرسید که بالاخره آیا ما دو تاییهایی ستاره گون هم داریم که از آنها مثل شمعهایی در آسمان برای بهره برداریهای نجومی هم استفاده می شوند و لذا خورشید هم یحتمل یک دوتایی ای باشد که ما آن دوقلوی دیگرش را هنوز کشف هم نکرده ایم چرا که آنقدر در طبیعیات خود غرق شده ایم که دیگر حتی ماوراء الطبیعه ی لازم برای همان طبیعیات را هم درک نمی کنیم! آن وقت هم یکی برجهای دوقلو می سازد و دیگری بدان حمله هم می کند و بعد هم می آیند از جمله نجف و افغانستان را اشغال هم می کنند و …
انصافا خودت فهمیدی چی گفتی؟ جملات حوزوی بی معنا و مفهموم که چیزهای بی ربط و کلمات ثقیل را بهم ربط میدند که هیچ ربطی ندارند، بعد هم فکر میکنند شق القمر کردند. حتی جمع و تفریق را هم بلد نیستید و چرند میگید.
خدا را شکر که مجتهد نشدند و دانشمند شدند . مجتهد ها الان ۲ ریال هم نمی ارزند. اما کسانی مثل دکتر رضا منصوری انگشت شمارند و مایهء مباهات جامعه علمی ایران
جالب بود برای من که این خوش شانسی شمارا نداشتم
جناب دکتر ، درود بر شما. بیش از یک ماه است دنبال ایمیل یا تلفن جنابعالی میگردم. در مورد پسرم که دو تظریه در حوزه نجوم به ناسا و انجمن نجوم اروپا ارائه نموده است ، می خواست با حضرتعالی صحبت نمایم و مشورت و رهنمود بگیرم.
ممنون میشوم از طریق واتس آپ یا تماس تلفنی اجازه دهید بنده چند دقیقه ای وقت حضرتعالی را بگیرم .
با تشکر ، پیام
۰۹۱۲۵۱۶۷۲۳۱
خدا را شکر که مجتهد نشدند و دانشمند شدند . مجتهد ها الان ۲ ریال هم نمی ارزند. اما کسانی مثل دکتر رضا منصوری انگشت شمارند و مایهء مباهات جامعه علمی ایران. افتخار دانشجویی ایشان را نداشتم ولی دوران کوتاه و طلایی در مرکز نشر در مجموعه ایشان کار می کردم. انسانی آزاده و فرهیخته چون ایشان ندیده و نخواهم دید.